بعضی وقت ها که کمال یا ایوب را می بینم به این فکر می کنم که اگر روزی شیعه و سنی توی ایران به جان هم بیفتند یعنی ما باید جلوی هم بایستیم! یعنی کمال تفنگش را سمت من بگیرد و من هم سمت او! خنده دار و تلخ است.
حامد هادیان
تفنگ را که دست کمال دید گفت:"الان خوشحالی؟ دلت می خواد 7 تا شیعه بکشی بری بهشت؟" این را کمال چند روز بعدش با عصبانیت برایمان تعریف کرد، وقتی کنار تختش نشسته بودیم و حرف می زدیم. نگفت کدام یک از بچه ها بوده ولی شاکی بود و می گفت اگه به این حرف هاست خودم یک فیلم تو اینترنت دیدم" سپاهیا می گفتن می ریم سوریه برای کشتن سنی ها."
داشتن یک تفنگ برای یک سرباز آموزشی اتفاقی عادی است. توی این دوماه باید کمی با این دلبرآهنی مانوس شوی. وقتی برای اولین بار تفنگ ها را تحویل گرفتیم. وزن سنگینش غیرعادی بود. مسئول اسلحه خانه یکی یک دانه به همه داد. چند نفری از اهل سنتِ بندر ترکمن هم بین مان بودند.
قرآن خواندن کمال را دوست دارم، حاق کلمات را عمیق و بلند ادا می کند، وقتی کمال گفت ما ائمه را قبول داریم و حتی به آنها توسل می کنیم ولی شما خلفا را قبول ندارید، ایمان خوشحال شد و گفت فکر می کردم همه سنی ها مثل وهابی ها هستند. ولی حمید که از آنجا رد می شد گفت ما قبولتان نداریم چون علمای شما دروغ می گویند، بیشتر احادیث تان هم جعلی است، این ها را با صدای بلند گفت و رفت. کمال هم با صدای بلند جوابش را داد. بچه ها به هر مناسبتی از هم سوال می کردند. بعضی هم می خواستند با حرف های قلمبه سلمبه ثابت کنند که شیعه بر حق است. طرف هنوز به حمد و توحیدش ایراد بود، می خواست مذهب دیگران را عوض کند. آنها هم زیاد درگیر نمی شدند و سرشان به کار خودشان گرم بود. انگار اقلیت بودن این حس را به شان منتقل کرده بود که باید بیشتر سکوت کنند.
یک بار که ایوب دفترم را نگاه می کرد چیزی راجع به حزب الله تویش دید. پرسید حزب الله را دوست داری؟ گفتم آره. نفهمیدم توی دلش چه فکری کرد. شاید او هم حزب الله را گروهی بداند که سنی ها را توی سوریه قتل عام می کند یا حتی توی لبنان حق اهل سنت را پایمال می کند. اهل سنت گروهانمان حنفی هستند حنفی ها 77 درصد از 700 میلیون مسلمان سنیهای جهان را تشکیل می دهند. ولی توی ایران اقلیت هستند.
بعضی وقت ها که کمال یا ایوب را می بینم به این فکر می کنم که اگر روزی شیعه و سنی توی ایران به جان هم بیفتند یعنی ما باید جلوی هم بایستیم! یعنی کمال تفنگش را سمت من بگیرد و من هم سمت او! خنده دار و تلخ است. توی این یک ماه و خورده ای که با هم بیدار شدیم، رژه رفتیم، ناهار خوردیم، نگهبانی دادیم، هیچ فرقی با هم نداشتیم. با هم نفس کشیدیم، غر زدیم و تنبیه شدیم. حتی مثل هم دنبال این بودیم که راهی پیدا کنیم توی شهر خودمان بیفتیم. هیچ وقت دوست ندارم این کابوس محقق شود. حتی دلم می خواهد یک بار توی دورترین نقطه های اینچه برون در عروسی سنتی شان که ایوب از آن گفته شرکت کنم.
توی میدان تیر، نزدیک ایوب دراز کشیده بودم و به طرف سیبل تیر می زدم. یک کفشدوزک آمده بود روی زیلویم نشسته بود. گلوله ها به طرف سیبل می رفتند و صدای انفجارگونه شان سوت می کشید. نمی دانم کفشدوزک ها گوش دارند یا ندارند. ولی مگر می شود صدای تفنگ، کفشدوزک را آزار ندهد؟