از همایش های بی نتیجه و شعارهای توخالی برای وحدت میان شیعه و سنی که خسته شده باشی، می روی سراغ یک کار عملی تر برای وحدت. کاروان «سرزمین برادری» یکی از این کارهای عملی است که بچه های «اتحادیه بین المللی امت واحده» راه انداختند.
میثم حق وردی
از همایش های بی نتیجه و شعارهای توخالی برای وحدت میان شیعه و سنی که خسته شده باشی، می روی سراغ یک کار عملی تر برای وحدت. کاروان «سرزمین برادری» یکی از این کارهای عملی است که بچه های «اتحادیه بین المللی امت واحده» راه انداختند. این اتحادیه که یک سازمان مردم نهاد (NGO) است و توسط چند دانشجوی دغدغه مند تأسیس شده است، دارند در حوزۀ وحدت جهان اسلام کار می کنند. اعزام «نخستین کاروان آسیایی شکست حصر غزه» و «کاروان صلح سوریه» از جمله کارهای بین المللی این اتحادیه تا پیش از کاروان سرزمین برادری است. آن ها بعد از چند کاربین المللی در حوزۀ جهان اسلام، به این نتیجه رسیدند که دیدوبازدید و رفت وآمد دوستانه، بیشتر می تواند دوستی و وحدت ایجاد کند تا همایش و سمینار و سخنرانی. بنابراین کاروانی به نام «سرزمین برادری» را راه انداختند و رفتند به دیدار اهل سنت ایران، تا فتح بابی بشود برای رفت وآمد و گپ وگفت دوستانه میان شیعیان و اهل سنت ایران. 29 بهمن تا 3 اسفند اهل سنت ایران، میزبان کاروان سرزمین برادری بودند. کاروانی که در آن از استادان دانشگاه و نویسندگان مطرح کشور تا هنرمندان و پیشکسوتان ورزشی حضور داشتند و به صورت هم زمان به سه استان سنی نشین «گلستان»، «کردستان» و «سیستان وبلوچستان» سفر کرده بودند.
با شاخۀ سیستان وبلوچستان این کاروان همراه شدیم و در خلال سفر، اتفاق های جالبی از برادری و دوستی میان اهل سنت و شیعه دیدیم. این گزارش کوتاهی است از دیده ها و شنیده های ما در این سفر.
بلیت هواپیما ساعت شش ونیم صبح است و مسئول کاروان گفته رأس ساعت 5صبح همه در فرودگاه حاضر باشند. چند دقیقه قبل از ساعت 5 به فرودگاه می رسیم. توقع داریم حداقل سه چهار نفری با تأخیر بیایند و یکی دو نفری هم از پرواز جا بمانند. استاد محمدحسین قدمی، زودتر از همه آمده است. محمدرضا شهیدی فر، رضا امیرخانی، حجت الاسلام محسن الویری و محسن حسام مظاهری هم رأس ساعت 5 در فرودگاه حضور دارند. خانم دکتر فروز رجایی فر با یک بسته شکلات به فرودگاه می آید و همان اول بین اعضای کاروان تقسیم می کنند. ساعت 5، اعضای اصلی کاروان در سالن انتظار فرودگاه حاضر هستند. می ماند چند نفر از تیم رسانه ای که تا همگی بیایند ساعت شش شده است.
نماز صبح را در فرودگاه می خوانیم. کارت پرواز می گیریم و از گیت بازرسی عبور می کنیم. عکاس ها، اعضای کاروان را جمع می کنند و در همان فرودگاه می خواهند اولین عکس خبری خود را بگیرند. صدای چلیک چلیک دوربین ها که بلند می شود، دو سه نفر از نیروهای انتظامات فرودگاه جلو می آیند و عکاس ها را فرا می خوانند. عکس ها را یکی یکی چک می کنند تا عکسی از گیت بازرسی و نیروهای انتظامات فرودگاه در آن نباشد. شکر خدا به خیر می گذرد. با حدود نیم ساعت تأخیر به سمت زاهدان پرواز می کنیم. اولین برنامۀ ما در زاهدان، شرکت در همایش مذاهب اسلامی خواهد بود.
توپ هایی که پنچر شدند
بعد از شرکت در همایش و کمی استراحت بعد از ظهر به حاشیۀ شهر می رویم. اقامتگاه مان جایی در مرکز شهر است. جای تروتمیز و مرتبی است. تقریباً همه ادارات مهم شهر اینجا متمرکز شده اند. راه می افتیم به سمت حاشیۀ شهر. توی راه سری هم به یک آپاراتی می زنیم. یک گونی توپ آورده ایم تا به عنوان هدیه برای بچه های مناطق فقیرنشین ببریم. توپ ها را باد می کنیم و راه می افتیم. هر چه از مرکز شهر فاصله می گیریم چهرۀ شهر بیشتر تغییر می کند. به حاشیه که می رسیم کوچه های خاکی، خیابان های کثیف و فاضلاب هایی که بعضی جاها بالا آمده و توی خیابان راه افتاده، نگاه ها را به خود جلب می کند. راهنما آنجا را به ما معرفی می کند: «اینجا کمربندی رسالت است». اما مثل خیلی جاهای دیگر، این محله یک اسم دیگر هم دارد: لبِ رود. توپ هایی که برای بچه ها آورده ایم را می آوریم بیرون، ولی خودمان خیلی زودتر از این توپ ها که شاید یکی دو ماهی اینجا دوام بیاورند پنچر می شویم، در کمتر از یک دقیقه!
وضعیت رقت انگیزی است. اسم اینجا لب رود است. اما چه رودی! یک کانال، که آب فاضلاب شاخه شاخه از توی کوچه پس کوچه ها، از کنار خانه مردم و محل بازی بچه ها می گذرد و توی آن می ریزد. توی کانال همه چیز پیدا می شود، از لاشۀ گوسفندی که معلوم نیست چند روز پیش سقط شده تا هر آشغال دیگری. و دردناک اینجاست که اگر بخواهی اینجا زندگی کنی باید ظرف های غذایت را با همین آب بشویی. آب آشامیدنی اینجا به شدت کم است و آن را به سختی با گالن به اینجا می رسانند و برای شستشو چاره دیگری نیست.
چند نفر آدم غریبه و چند دوربین خیلی زود نظر مردم را جلب می کند و دورمان شلوغ می شود. مردم از مشکلاتی که دارند می گویند. با یکی از اهالی مشغول صحبت دربارۀ مشکل آب و فاضلاب می شوم. می گوید: «مردم فاضلاب ها را توی کوچه می ریزند. به همسایه ام اعتراض کرده ام که چاه بکن و فاضلاب را بریز توی آن، اما گوش نمی کند. حالا هم بچه دو ساله ام مریض شده». فقر اقتصادی و کم کاری مسئولان حتما توی چنین وضعی اثر داشته، اما ظاهراً فقر فرهنگی مردم هم سهم کمی ندارد.
اعضای کاروان به نقاط فقیرنشین شهر زاهدان هم سفر کردند و با مردم منطقه به گفت و گو نشستند
قومیت یا ملیت؟ مساله این است
بعد از نماز مغرب و عشا، با این که خسته ایم، حضور در دانشگاه و بودن در جمع دانشجویان را نمی خواهیم از دست بدهیم. برنامه کاروان در دانشگاه سیستان وبلوچستان با بقیه برنامه ها فرق دارد. حمید شاکرنژاد که به همراه فرج الله شوشتری تازه به جمع ما پیوسته است، قرآن ابتدای مراسم را تلاوت می کند. بناست تعدادی از میزبان ها و تعدادی از میهمان ها سخنرانی کنند. سخنرانی های اول چنان چنگی به دل نمی زند. رضا امیرخانی که پشت تریبون می رود، می گوید: «من نویسنده ام و از نگاه یک نویسنده می خواهم صحبت کنم.» علی القاعده باید برود سراغ «داستان سیستان»؛ ولی ترجیح می دهد از کتاب «جانستان کابلستان» بگوید. امیرخانی می گوید: به نظرم افغانستان صد سال با ایران فاصله دارد؛ چون در آن جا رنگ قومیت هنوز بسیار پررنگ تر از ملیت است. بعد می گوید: ولی ایران فقط پنج سال با افغانستان فاصله دارد. اگر قدر هویّت ملی را ندانیم و به دعواهای قومی و قبیله ای بپردازیم، خیلی زود مثل افغانستان می شویم. حاضران برای این صحبت ها تشویق جانانه ای می کنند و جلسه جان دوباره ای می گیرد. محمدرضا شیهدی فر هم حرف های جالبی دارد. می گوید: همۀ ما کم وبیش با شبکه های اجتماعی سروکار داریم و قدرت این رسانه ها هم تا اندازه ای برای ما معلوم است. ما در این رسانه ها چه کرده ایم؟ آیا به وحدت کمک کرده ایم یا به اختلاف ها دامن زده ایم؟
سخنرانی ها که تمام می شود، همۀ حاضران جلسه روی سن می روند و با پرچم ایران بزرگی، عکس یادگاری می گیرند. بازار عکس های سلفی و یادگاری هم بعد از مراسم گرم است. شهیدی فر، امیرخانی و شاکرنژاد سرشان از بقیه شلوغ تر است. بعد از مراسم، محسن حسام مظاهری و حجت الاسلام مهدی همازاده از ما خداحافظی می کنند تا شبی را در خوابگاه دانشجویی همراه دانشجوها باشند.
پدر شهید شاهوزهی موقعی که داشت تندیس کاروان را از فرج الله شوشتری می گرفت، تازه فهمیده بود که او پسر شهید شوشتری است. او را در بغل گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
دیدار دوباره
صبح جمعه آماده می شویم برای رفتن به دیدار خانواده شهدا. مینی بوس ها حرکت می کنند به سمت محله شیرآباد زاهدان. به منزل خانواده شهید عمرشاه گرگیج از شهدای دفاع مقدس می رویم. به گرمی از ما استقبال می کنند و به صحبت می نشینیم. حاج آقا الویری به نمایندگی از جمع صحبت می کند و پس از آن هم برادر شهید از او می گوید. خانم رجایی فر می گوید: خواهش می کنم برای ما دعا کنید. این کاروان می خواهد شیعه و سنی را به هم نزدیک کند. شما خانواده شهدا کمک کنید تا این حرکت موفق شود و اثرات خوبی بگذارد. در آخر هم خانم رجایی فر تسبیح متبرکی از خانه خدا به مادر شهید تقدیم می کند. در آخر هم نوبت عکس یادگاری می رسد، همه مشتاق گرفتن عکس با خانواده شهید گرگیج هستند.
خداحافظی می کنیم و می رویم به سمت خانه شهید محمد شاهوزهی. خانه ای محقر که در حال تعمیر است.کنار پدر شهید می نشینیم و شروع می کند به صحبت کردن: پسرم در راه خدا شهید شد. ناراحت هم نیستم، خدا داد و خودش هم گرفت. هم سنی و هم شیعه شهید داده، فقط من نداده ام. همه ما یکی هستیم. برادریم. بعد از پدر شهید سرطایفه شاهوزهی از نحوۀ شهادت محمد می گوید: اشرار برنامه ریزی کرده بودند که در صبحگاه پاسگاه انتظامی منطقه عملیات انجام دهند. نیروی انتظامی از برنامه آن ها خبردار شده بود و صبحگاه را لغو کرده بود. اما اشرار دست برنداشتند و ماشین بمب گذاری شده را فرستاده بودند داخل پاسگاه و منفجر کردند. محمد هم که سرباز دژبان بود همانجا شهید شد.
روی دیوار اتاق یک بنر بزرگ نصب شده است که تصویر بیست شهید طایفه رویش نقش بسته. شهدایی که در دفاع مقدس یا عملیات تروریستی سال های اخیر به شهادت رسیده اند.
حضور فرج الله شوشتری، فرزند شهید شوشتری هم مایه خوشحالی خانواده شهدا است. سرطایفه می گوید: شهید شوشتری به مردم اعتماد کرد و نگهبانی از مرزها را به مردم سپرد. شهید شوشتری عزت دوباره ای به بلوچ داد.
اینجا صف اول است
از اول هم می دانستیم مهم ترین برنامۀ کاروان در زاهدان، شرکت در نماز جمعۀ اهل سنت است. نماز جمعه که در محلی به نام «عیدگاه» برگزار می شود بسیار شلوغ است و این جمعیت زیاد، همۀ اعضای کاروان را متعجب می کند. همزمان با ورود ما، مجری اعلام می کند که این هفته میهمان داریم و به ما خیرمقدم می گوید. در همان صف های اول برای مان جا باز می کنند و می نشینیم جلو منبر. قرآن مراسم را حمید شاکرنژاد قرائت می کند و چقدر خوب! هر چند مراسم در فضای باز است و وزش باد و سیستم صوتی ناجور، بسیاری از زیبایی های تلاوت را مخفی می کند، شاکرنژاد با اصرار حاضرانی که در نزدیکی منبر نشسته اند، چندبار مجبور می شود بر مدت زمان تلاوت اضافه کند. دکتر الویری به نمایندگی از کاروان سخنرانی پیش از خطبه ها را انجام می دهد. وقتی صحبت هایش تمام می شود، صدای احسنت احسنت نمازگزاران را از دور و نزدیک می شنویم.
نماز جمعه را به همراه برادران اهل سنت اقامه می کنیم. نماز با مهر و دست باز در کنار برادران سنی. ما بر اختلاف ها تأکید می کنیم؛ ولی فاصله ها را جاهلانه می دانیم. این پیام این کاروان برای اهل تشیع و تسنن است.
بعد از نماز جمعه همه برمی گردیم به محل اسکان. برنامه بعدی آنقدر مهم است که به هیچ قیمتی نمی شود از دستش داد؛ اقامه نماز عشاء در مسجد مکّی و بازدید از حوزه علمیه دارالعلوم زاهدان. وقتی به آنجا می رسیم حدود یک ساعت از اذان مغرب گذشته است و این یعنی یک ساعت دیگر نماز عشا اقامه می شود. توی این فرصت می رویم تا از حوزه علمیه بازدید کنیم. حضور ما برای طلاب جالب توجّه است. مولوی حافظ اسماعیل می گوید اینجا بزرگترین حوزه علمیه اهل سنت ایران است. اهل سنت از ترکمن صحرا، کردستان، هرمزگان و... برای تحصیل علوم مذهبی به اینجا می آیند تا 9 سال دوره عمومی و دو سال دوره تخصصی علوم مذهبی را بگذرانند. بعد می رویم به کتابخانه، کتابخانه ای در دو طبقه که منابع مورد نیاز طلاب را در دسترس آن ها قرار می دهد. توی کتابخانه جوانی که اهل کار مطبوعاتی است وارد گفتگو با رضا امیرخانی می شود. شاکی است که به نشریه های بلوچی مجوز نمی دهند و اجازه چاپ کتاب به این زبان وجود ندارد و مجبورند برای چاپ کتاب به کراچی بروند. رضا امیرخانی هم با او همراهی می کند. اما می گوید: شما موظفید یکسری کتاب هم به زبان فارسی بنویسید تا ما هم با شما آشنا شویم. ما در تهران هیچ خبری از شما نداریم.
صدای اذان بلند شده است. همگی به مسجد می رویم و نماز جماعت عشا را به جماعت می خوانیم. بعد از همة این ها هم مسئولان حوزه، ضیافت شامی را در یک رستوران سنتی تدارک دیده اند.
اعضای کاروان سرزمین برادری در نماز جمعه اهل سنت شرکت کردند و حجت الاسلام الویری در آنجا سخنرانی کرد
اینجا هم خاکی است
دو روز سخت و پر کار را پشت سر گذاشته ایم و وارد روز سوم می شویم. برنامه این است که با هواپیما به چابهار برویم و برنامه هایی هم در چابهار داشته باشیم. صبح زود می رویم فرودگاه که می گویند هواپیما دو ساعتی تأخیر دارد. باد ملایمی می وزد. برمی گردیم محل اسکان که می گویند به دلیل وزش باد، پرواز به سمت چابهار لغو است. حالا دیگر باد ملایم تبدیل به خاک باد شده است. کاروان تصمیم می گیرد که زمینی به سمت سراوان برود و آن جا با مردم دیدار کند که خبر می دهند به دلیل وزش باد شدید، جاده ها هم بسته شده است! زمین گیر می شویم. همۀ برنامه ها به هم می ریزید و فقط می توانیم از پشت پنجره وزش خاک و باد را تماشا کنیم. بین اعضا این صحبت درمی گیرد که چرا خوزستان که گردوخاک می شود، همۀ رسانه ها پوشش می دهند؛ ولی مردم سیستان وبلوچستان صدای شان به جایی نمی رسد. یکی از اعضای کاروان که رفت وآمد زیادی به سیستان بلوچستان دارد می گوید از وقتی هامون خشک شده است، میزان این گرد و خاک چند برابر شده است و هیچ کس برای هامون فکر نمی کند.
باد برنامۀ چابهار ما را لغو می کند. برنامه ها ما نیمه کاره می ماند. این شاید بهانه ای باشد برای دوباره آمدن ما به سرزمین برادری. روز بعد در زیر بارش باران زاهدان را به مقصد تهران ترک می کنیم.