در حال بارگذاری ...

گفتم امشب در حسنیه پادگان دعای کمیل داریم، اگر خواستید تشریف بیاورید. گفت حتما می آیم. شب مشغول تدارکات شروع مراسم بودیم که بچه ها صدا زدند که حاج آقا بیا ببین دم در چه خبره! دیدم ماموستا در حالی که اشک از چشمانش جاری بود با تمام اهالی روستا برای شرکت در مراسم آمده بودند. و این شد که از آن به بعد اسم من هم شده بود ماموستا...

حجت الاسلام و المسلمین صادق گلزاده
 
 شده بود یکی از فرماندهان نظامی کردستان. با اینکه لباس طلبگی داشت، ولی این باعث نشده بود که وارد میدان جنگ نشود. 
سعی کرده بود که در کرستان که شیعه و سنی در کنار یکدیگر زندگی می کنند، جور دیگری رفتار کند! 
یک روز برای سرکشی به یکی از روستاها در بین راه سقز - مریوان رفته بود. میخواست بر اساس سیره اهل بیت سری به منزل یکی از علمای اهل سنت آنجا بزند. با اینکه بقیه دوستان؛ او را از این کار نهی کرده بودند، ولی پشیمان نشده بود و گفته بود تنها می روم. 
در خانه ماموستا را زدم؛ یکی از محافظانش در را باز کرد، وقتی من را با لباس طلبگی که روی آن حمایل نظامی بسته بودم را دید؛ بسیار تعجب کرد و سرش را از در بیرون آورد و اطراف را نگاه کرد تا ببیند کسی همراه من هست یا نه. من را به داخل برد، ماموستا برای استقبال آمد و گفت شیخ چرا تنها آمدی؟ گفتم کسی که به خانه خودش میرود که نیاز به محافظ ندارد. 
از این جمله به شدت جا خورد. رفتیم داخل و مشغول صحبت شدیم. در بین صحبت هایم چند فقره از دعای کمیل را خواندم. پرسید اینها چیست؟ از کیست؟ گفتم اینها مناجات حضرت علی (ع) است. ناگهان اشک از چشم هایش جاری شد و تاثیر عجیبی بر دلش گذاشت. 
گفتم امشب در حسنیه پادگان دعای کمیل داریم، اگر خواستید تشریف بیاورید. گفت حتما می آیم. 
شب مشغول تدارکات شروع مراسم بودیم که بچه ها صدا زدند که حاج آقا بیا ببین دم در چه خبره! 
دیدم ماموستا در حالی که اشک از چشمانش جاری بود با تمام اهالی روستا برای شرکت در مراسم آمده بودند. 
و این شد که از آن به بعد اسم من هم شده بود ماموستا...

 




نظرات کاربران