با سه تن از دوستان که یکی از آتها اهل سنت بود، سفری به سیستان و بلوچستان داشتیم. تعاریف قشنگی از آنجا در ذهن مان نبود و بیشتر شنیده بودیم که: «آنجا پر از وهابی هست»، «سر شما که شیعه اید را از تن جدا می کنند» و از این حرفا که خیلی ها از سر ندانستن می زنند.
* سعید قربانی شیجانی
با سه تن از دوستان که یکی از آتها اهل سنت بود برای کاری، سفری به سیستان و بلوچستان داشتیم. البته تعاریف قشنگی از آنجا در ذهن مان نبود و بیشتر شنیده بودیم که: «آنجا پر از وهابی هست»، «سر شما که شیعه اید را از تن جدا می کنند» و از این حرفا که خیلی ها از سر ندانستن می زنند.
روز جمعه بود و دوست اهل سنت ما هم می خواست به نماز جمعه برود. ماهم که تا به حال محیط نماز جمعه اهل سنت در آنجا را تجربه نکرده بودیم و شاید از سرکنجکاویمان با دوستمان همراه شدیم و در نمازشان شرکت کردیم. البته نه سرمان را کسی برید نه آن تعاریفی که شنیده بودیم به واقعیت پیوست.
نماز تمام شد و در راه که بودیم از سمت مسجد مکی عبور کردیم اتفاق جالبی افتاد و دوست اهل سنت مان یکی از دوستان قدیمی خود را در راه دید، دوستش جلو آمد و با گرمی به ما خوشآمد گفت. متوجه شدیم که او در حوزه علمیه اهل سنت آنجا تحصیل می کند.
ما را دعوت کرد به حجره خود و ما هم که صمیمیت گرم او را دیدیم پذیرا شدیم. قبل از این که به حجره وارد شویم، به یاد حرف یک بنده خدا افتادم که می گفت: «حجره اهل سنت آنجا هتل است.» اما واقعیت چیز دیگری بود. وقتی وارد حجره شدیم دیوار های قدیمی، فضای ساده و بی آلایشی را شاهد بودیم.
ورود که کردیم تعدادی از دوستان هم حجره ای او حضور داشتند به محض ورود از جانب احترام برای ما از جا برخواستند. هریک به گوشه ای نشستیم و میزبان ما گفت: «لحظه ای در کنار هم حجره ای هایم صبر کنید. من بروم تا جایی زود بر می گردم.»
لحظاتی سکوت بر فضا حاکم شد تا یکی از طلاب اهل سنت گفت: «برادران نمی خواهید خودتان را معرفی کنید، کمی آشنا شویم.» تک تک معرفی کردیم آنها هم همینطور. و فضایی شکل گرفت که تا آمدن میزبان اصلی مان با همدیگر به صحبت پرداختیم.
گرمای هوای آن روز هم خیلی زیاد بود، تشنه بودیم اما خجالت می کشیدیم تقاضا کنیم برایمان آب خوردن بیاورند. اما همین که دوست میزبان مان رسید، در دستش بطری آب بود. گفتم: «خدایا چه زود حاجتم ما را برطرف کردی.» برای هر شخص مقداری آب ریخت و واقعا آن لحظه هیچ پذیرایی مثل رفع تشنگی دل ما را شاد نمی کرد.
رفع تشنگیی کردیم و بعد چند دقیقه بخاطر کارمان باید زود خداحافظی می کردیم، تا جایی ما را همراهی کردند و بعد خداحافظی کردیم. در مسیر دائم به تصوراتی که برای ما ساخته بودند فکر می کردم و گاهی لبخندی می زدم. البته نه از روی مسرور بودن! خنده ای بود نشأت گرفته از حزن. چرا که هنوز برادرن مان را خوب نشناخته ایم و از آن ها برای خود فضای غریبی ساخته ایم.