در حال بارگذاری ...

جهادی ها آنقدر صادقانه خدمت کرده بودند که وقتی ما به مدرسه روستا رفتیم که رئیس آن مولوی همان روستا بود ابراز لطف شدیدی به اینها کرد و حرف عجیبی را زد. گفت: لطفا شما به این دانش آموزها بگویید که به حرف ما گوش کنند!

 

قرار بود بروم جبهه دیدم که سر از کرمان درآوردم و ما را فرستادند به خاش. دوستانی که مسوولیت جهاد سازندگی را داشتند آمدند و با هم به چند روستا سر زدیم. یکی از روستاها بین سراوان و خاش بود. وقتی به روستا رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم دیدم که مولوی روستا به استقبال مان آمد. می خواست دست این جوان 25 ساله که مسوول جهاد سازندگی استان بود را ببوسد که دستش را کشید و گفت دستم را نبوسید. ما را کمک کنید. مولوی گفت بخدا ما فکر می کردیم مثل زمان شاه است ولی حالا هر کاری بخواهید ما درخدمتیم.

دوستم گفت یک مقدار از این آب بخور ببین چقدر خنک است. تا اینکه خوردم مجبور شدم همه را بیرون بریزم. گفتم عجب تلخ و بدمزه بود! گفت مردم این روستا مجبور بوده اند آب این چاه را از خان اینجا کرایه کنند تا بتوانند از آن بنوشند والا باید زنها چند کیلومتر پیاده می رفتند تا آب بهتر را بیاورند.

جهاد همت کرده بود و آب مناسب را به روستا رسانده بود و با لوله برای مردم دسترسی ساده ایجاد کرده بود. این خدمات صادقانه بود که مردم را شیفته می کرد و حالا هم راهی جز این نیست.

از آنجا به روستایی دیگر رفتیم که بین خاش و ایرانشهر بود. در همان روستا یک جوان ایرانی که با همسر آمریکایی اش از آمریکا آمده بود تا به مردم بلوچ خدمت کند را افراد مشکوکی کشته بودند! یادم هست که من این ماجرا را توی تلویزیون دیده بودم و زن ایشان صحبت خیلی غرایی کرد.

جهادی ها آنقدر صادقانه خدمت کرده بودند که وقتی ما به مدرسه روستا رفتیم که رئیس آن مولوی همان روستا بود ابراز لطف شدیدی به اینها کرد و حرف عجیبی را زد. گفت: لطفا شما به این دانش آموزها بگویید که به حرف ما گوش کنند!

یعنی آنقدر محبوبیت بچه های جهاد سازندگی بالا رفته بود که مولوی هم دست به دامان آنها می شد. خب این نبود جز نتیجه خدمت صادقانه به مردم و حل کردن مشکلات واقعی آنان. بعدا ما بخشی از این بچه ها را به قم بردیم و پدر من برای شان کلاس اخلاق داشت. با حفظ مذهب خودشان روابط خوبی برقرار بود. با یکی از اینها برخورد بدی توسط برخی تندروها صورت گرفت که باعث شد نگاهش خیلی خراب بشود.




نظرات کاربران