همصحبت شدیم. در میان گفتگو چنین گفت: من ضیا هستم و زاهدان پیاده میشوم. در یزد کارگر ساختمانم. بلوچم و اهل سنت... تمییز و لطیف بود. دربارهی اوضاع معیشت در زاهدان پرسیدم که اشارهای گذرا به نبود کار در زاهدان کرد.
سجاد هجری
مقصد اصلیم زابل بود؛ برای بازدید از روستاهای محروم ناحیهی سیستان و زمینهسازی تأسیس چند کتابخانهی کودکان و نوجوانان در آن روستاها، از سوی شبکهی سخنگوی خاموش (t.me/sokhangouyekhamoush) بلیت قطار تا بم را گرفتم و قرار بود با اتوبوس به زاهدان و از آنجا به زابل بروم. در ایستگاه یزد که هنگام مغرب رسیدیم، همهی مسافران کوپهی ما به جز من پیاده شدند. دو یزدی؛ که یکیشان زادهی هند بود و دوست صمیمی پدر جوان یزدی دیگر بود، داخل کوپه شدند و یک زاهدانی.
آن زاهدانی، بلوچ و اهل سنت بود. جوانی لاغر و ساده که لباس محلی (بلوچی) به تَن داشت. از همان آغاز با او احساس راحتی کردم. مؤدب، آرام و مهربان بود. مسئول واگن برای آنها که تازه سوار شده بودند، چای و بستهی تنقلات آورد. او که دید برای من نیاورند، رفت از بوفه برایم چای گرفت و با محبت، بستهی تنقلاتش را بمن تعارف کرد. همصحبت شدیم. در میان گفتگو چنین گفت: من ضیا هستم و زاهدان پیاده میشوم. در یزد کارگر ساختمانم. بلوچم و اهل سنت... تمییز و لطیف بود. دربارهی اوضاع معیشت در زاهدان پرسیدم که اشارهای گذرا به نبود کار در زاهدان کرد. نماز عشایش را در قطار بپا داشت. از مولوی عبدالحمید و مسجد مکی پرسیدم. گفت: بسیار مسجد مکی میروم و پسفردا(که عید مبعث ما شیعیان می شد) در مسجد مکی، ختم بخاری داریم. گفتم: من نیز دوست دارم بیایم. گفت: با هم میرویم. شمارهاش را داد. گفتم: امنیت دارد!؟ گفت: بله! نگران نباش مهمان من هستی! اصلا آمدی زاهدان بیا منزل ما...
نشد برای ختم صحیح بخاری بروم مسجد مکی و تنها چند ساعتی در زاهدان بودم... سادگی، لطافت و محبت این جوان بلوچ سنی، هنوز در یادم هست. از قضا، شب عید مبعث ما(یا شب بعدش!) گردهمایی طلاب مدارس اهل سنت سیستان و بلوچستان در مسجد مکی بود که پس از بازگشت از سفر، در رسانهها خواندم.
یک چیزی که مرا در طول سفر بسیار آزرد این بود که، آن جوانی که در یزد سوار شده بود میخواست از کوپه با دوست پدرش برای صرف شام بیرون بروند و از سوی دیگر، تلفن همراهش را برای شارژ گذاشته بود. به من گفت: شما لطفا مراقب گوشی ام باشید. گفتم: من شاید بروم بیرون و آن را به ایشان (آقا ضیا) بسپارید، که با «رمز» (حالات چهره) به من فهماند که نه! چنین کاری نمیکنم و گوشی را از شارژ درآورد و با خود برد! در دل با خود گفتم: مگر مرا میشناسی که به راحتی اعتماد میکنی و مگر ایشان را میشناسی که به او اعتمادی نداری!؟ برای این کارِ آن جوان، علتی جز تشیع من و تسنن او، یا تهرانی بودن من و بلوچ بودن او نیافتم!!!