در حال بارگذاری ...

گفت همان طور که در سیره ائمه ما هست آنها در زمان حیاتشان هیچ جایی دیده نشده است به خلفا بد بگویند لذا ما حق نداریم چنین کاری را بکنیم... شما در کدام روایت و سند تاریخی سراغ دارید که ائمه گرامی ما خلفا را لعن کرده باشند؟

آنچه در ادامه میخوانید برگی از سیره تقریبی و تعاملی شهید آیت الله سیدمحمد بهشتی است که از کتاب «سیره شهید دکتر بهشتی» به کوشش آقای غلامعلی رجائی استخراج شده است.

 

تلاش در جهت تقریب مذاهب

از جمله فعالیتهای پدرم در آلمان تلاش در جهت تقریب هر چه بیشتر ادیان و مذاهب به یکدیگر از طریق گفتگوی متقابل بود. با سران کلیسا بحثهایی داشتند که در سطح مجامع دینی اروپا تأثیرگذار بود. بحث و گفتگوی مهمی با اسقف اعظم اتریش کاردینال (Koeing) در حضور دانشجویان دانشگاه وین داشتند که توانستند با استدلال و منطق قوی این گفتگو را به نفع اسلام خاتمه دهند. پس از این جلسه احساس می شد همه دانشجویان مسلمان سربلند و مفتخر از عقیده به چنین مکتبی جلسه را ترک می کردند.[1](ص 496)

در جذب دیگران موفق شد

از ابتکارات و اقدامات مهم آقای بهشتی در ورود به آلمان این بود که عنوان مرکز فرهنگی ایرانیان را به مرکز اسلامی هامبورگ تغییر دادند و به این ترتیب اتصال این مرکز به کشوری خاص را به عنصری اسلامی تبدیل کردند. این ابتکار در جذب مسلمانان شیعه و سنی سایر کشورهایی که مقیم آلمان بودند بسیار مؤثر واقع شد. اما این نقطه قوت فعالیت ایشان در ایران به جای اینکه مورد تقدیر واقع شود باعث شد عده ای از روحانیون سنتی تهاجمات بیرحمانه ای علیه ایشان داشته باشند و فاصله گرفتن از تشیع تفسیر کنند. مثلا من در ایام دهه عاشورای سال ۱۳۴۸ که به طور تصادفی از کنار مسجدی در اصفهان میگذشتم از بلندگویی که صدای آن در کوچه شنیده می شد شنیدم آقایی در منبر داشت روضه می خواند و خطاب به حضرت زهرا(س) می گفت زهرا جان من چگونه می توانم پهلوی شکسته تو را فراموش کنم و بگویم مستر سلام علیکم! که این طعنه ای به آقای بهشتی بود که در آلمان با رفتار و تدبیر خود باعث جذب مسلمانان اهل سنت به مرکز اسلامی هامبورگ گشته بود که وابسته به ایران شیعی و با حمایت مراجع شیعی تأسیس شده بود.[2](ص499و500)

او را تحت تأثیر قرار دادند

قبل از اینکه مسجد امام علی (ع) هامبورگ عملا آماده بهره برداری شود و دکتر بهشتی هنوز به آلمان نیامده بودند؛ ما برای اقامه نماز جماعت در بیت الاسلام که ساختمانی متعلق به ترکها بود و امامت آن را یک پاکستانی به عهده داشت می رفتیم.

فردی آلمانی به نام عبد الکریم که اسم آلمانی او کلوز گریم بود به این بیت الاسلام رفت و آمد داشت و آدم جالبی بود. مثلا به کمرش شمشیر می بست و نماز می خواند. وقتی دکتر بهشتی به آلمان آمدند چون مسجد هنوز آماده نبود کتابخانه مسجد را فرش کردند که لااقل بشود در آن جلسه ای گذاشت. یک روز به عبد الکریم گفتم: بیا سری به این مسجد بزنیم. گفت: نه اینها شیعه و کافر هستند. حیف از تو که به آنجا می روی! هر چه به او توضیح دادم، چون سنی متعصبی بود زیربار نمی رفت. از طرفی خیلی مرا دوست داشت و انگار غصه می خورد که چرا من سنی نیستم. یک روز صبح زود به من مراجعه کرد و گفت برای من کاری پیش آمده است که باید یک سال در برلین باشم. بعد دو کارتن صفحه گرامافون را که با ماشین همراه خود آورده بود به من نشان داد و گفت اینها قرآن عبد الباسط هستند. او میگفت دیشب خوابم نبرد چون نمی دانم با اینها چه کنم و بالاخره فکر کردم پیش تو امانت بگذارم. قول بده از آنها خوب مواظبت کنی. من گفتم: فلانی، اتاق من کوچک است و جای این ها را ندارد. بعد چون دکتر بهشتی تازه به آلمان آمده بود و آپارتمانی که دو سه اتاق داشت اجاره کرده بودند؛ به عبد الکریم گفتم: آقایی تازه از ایران آمده که منزلش جای مناسبی برای اینهاست. اینها را ببریم به او بدهیم. گفت: تعهد می کنی از بین نرود؟ گفتم: بله. به منزل دکتر بهشتی رفتیم که خیلی هم پله می خورد. در زدیم. خود ایشان در را باز کردند. تا عبدالکریم چشمش به دکتر بهشتی با عبا و قبا و عمامه افتاد با عصبانیت به زبان آلمانی به من گفت: از تو توقع نداشتم. گفتم: مسئله ای نیست برمی گردیم. دکتر بهشتی که جریان را نمی دانست تعارف کرد که چرا دم در ایستاده اید و ما را به داخل برد. وقتی رفتند چای و میوه ای بیاورند عبد الکریم با ناراحتی رو به من کرد و گفت: این چه کاری بود که کردی؟ این هم که مثل آقای فلانی است! (منظورش فرد قبل از آقای بهشتی بود.) تا داشت با من بحث می کرد آقای بهشتی برگشتند و چون هنوز مسلط به زبان آلمانی نبودند پرسیدند ایشان انگلیسی بلد است؟ گفتم بله و شروع کردند با ایشان صحبت کردن. ده دقیقه ای صحبت آقای بهشتی با این آقا نگذشته بود که دیدم در حالی که رنگ و رویش قرمز شده بود رو به من کرد و گفت: اخی فیلندانگ (برادر خیلی از تو ممنونم) خوب کسی را به من معرفی کردی.

جالب اینجاست آقای بهشتی گفتند: خوب حالا این کارتن ها را به مسجد ببرید تا در آنجا از آنها نگهداری کنند. وقتی این فرد از برلین آمد چند آلمانی سنی را با خود به مرکز اسلامی آورد و از مریدان جدی آقای بهشتی شده بود[3].(ص 511و512)