در این متن به بیان خاطره ای از آیت الله آل اسحاق میپردازد که در ان اشاره میشود چگونه با همکاری عالم اهلسنت فتنه اختلاف افکنی در ایرانشهر مدیریت میشود
درایت علمای شیعه واهل تسنن در خنثی سازی توطئه دشمنان انقلاب[1]
آیتالله علی آلاسحاق از یاران امام خمینی و روحانیون مبارزی که در آستانه پیروزی انقلاب در سیستان و بلوچستان حضور داشت در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده خاطرهای را در رابطه با درایت علمای اسلام در زمینه حفظ وحدت میان شیعیان واهل تسنن نقل کرده است.
دشمنان همواره با تفرقهافکنی میان شیعیان و اهل تسنن به خصوص در استان مرزی سیستان و بلوچستان به دنبال ایجاد ناآرامی بودهاند. در دوران پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 نیز این توطئهها ادامه داشت که با درایت علمای شیعه و اهل تسنن خنثی شد.
آیتالله علی آلاسحاق در این رابطه میگوید:
یک روز پس از تشکیل کمیته، خبر دادند که ایرانشهر را به آتش کشیدهاند. مشخص شد رضوانى رئیس ساواک از دست تیمسار جواهریان فرار کرده و به کمک اسپهرم، قاسمى را که گاودارى داشت و با آنها دوست بود، کشته و پولهایش را غارت کردهاند. پول زیادى بود که بهوسیله آنها به یک عده چماق به دست داده بودند که آنها هم به ایرانشهر هجوم برده و در آنجا مال و اموال شیعیان را غارت کرده، همه جا را آتش زده بودند. تیمسار جواهریان هم گم شد. حالا نمىدانم فرار کرد، یا اینکه به مسافرت رفته بود. از تیمسار باقریان جریان حمله به ایرانشهر را سؤال کردم، گفت: «خبر زیادى ندارم. فقط شنیدهام که کار رضوانى و اسپهرم بوده است.» گفتم: «ما نمىتوانیم صبر کنیم تا از تهران کسب تکلیف کنیم. خودمان باید هرچه سریعتر اقدام نماییم و بهتر است شما کمیته را اداره کنید تا اینکه ما به ایرانشهر برویم» تیمسار باقریان تا آخر با ما بود. جواهریان هم خودش پیشنهاد کرد که یک رئیس جدید براى شهربانى انتخاب کنید. من هم معاونش را که شخصى به نام رشید بود و چهرهى مذهبى هم داشت پیشنهاد کردم و او تأیید کرد. مثل اینکه خودش مىخواست به مسافرت برود. رشید هم با انقلابیون بود و خیلى کمک کرد. خلاصه ما نفهمیدیم رضوانى چگونه فرار کردهبود. مىگفتند: «شب آمدهاند و او را فرارى دادهاند.» بعد هم چنین بلوایى به راه انداختهاند. به آقاى باقریان گفتم شما یک لشکر به ما بدهید. گفت: «تمام نیروهاى ما یک لشکر است که از چهار تیپ تشکیل شدهاست. من هم که اندازهى لشکر و تیپ را نمىدانستم، بالاخره گفتم : «پس یک تیپ بدهید.» گفت: «زیاد نیست؟» گفتم: «مىخواهم آنها را بترسانم، آسیبى به آنها نمىرسانم، فقط کمى برایشان صحبت مىکنم.» مولوى عبدالعزیز را نیز با خودمان بردیم تا اینکه مردم بفهمند قضیهى شیعه و سنى نیست. ما حرکت کردیم که برویم، دیدم تا چشم کار مىکند تانک است و پیادهرو. گفتم: «آقا شما همهى لشکر را گسیل داشتید.» گفت: «نه، این فقط یک تیپ است. خودتان خواسته بودید.» گفتم: «نمیدانستم این قدر زیادند، فقط چندتا تانک کافى است.» گفت: «دیگر نمىشود اینها را برگرداند.» ما پا به پاى این نیروها حرکت مىکردیم، خیلى طول کشید. سرگرد فریدونى و سرگرد دیگرى که دکتر بود ـ و نامش را به یاد ندارم .قبل از انقلاب اسرار و اطلاعات را برایمان مىآوردند. زمانى متوجه شدم که آن سرگرد دکتر را از بین انقلابیون بیرون کردند، او خیلى مظلوم واقع شد. در قم، یکى دوبار او را دیدهام و الآن در زاهدان است. او اهل زابل بود. هرچند جزو نیروهاى ژاندارمرى به شمار مىرفت، ولى فرماندهى آن تیپ را به او سپردند. در حین سخنرانى گفت: «ما این درجهها را میخواهیم چه کنیم؟» همه درجههایشان را کنده و در مسیر انداختند. بعد خودشان میخندیدند و تعریف مىکردند که ما دوباره رفتیم «هفت ولى» هرچه جستوجو کردیم درجههایمان را پیدا نکردیم. در ادامه گفت: «ما دیگر اسلامى شدیم، یک آیهى قرآن بنویسیم کافى است مثلا و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة.» درجهاش را کند و انداخت و گفت: «ما این نشان شاهى را نمیخواهیم.» بالاخره به ایرانشهر رسیدیم. گفتم: «یک توپ پرتاب کن تا کمى بترسند. مردم هم بدانند که شما آمده اید، ولى همین جا بمانید و به داخل شهر نیایید.» توپ مشرف به تپه بود. من ندیدمش و در نزدیکىاش ایستاده بودم. وقتى توپ پرتاب شد زمین لرزید تا به آن زمان نشنیده بودم. گفتم: «چه کار کردى»، مىخواست دومى را بزند، گفتم: «دست نگهدار.» به آن تپه مقابل بزن. بعد از زدن، سنگهایش متلاشى شد.
دیگر از شهر صداى انسان نمیآمد، فقط گاهى صداى خروسها شنیده مىشد. به آقاى مولوى گفتم مردم را در مسجد جمع کن تا برایشان صحبت کنیم. در راه مولوى گفت: «فکر نمیکردم چنین سیاستى داشته باشى، خیلیها ممکن است سکته کرده باشند.» گفتم: «کارى نکردم.» به داخل شهر رفته و مردم را به وسیلهی بلندگو به مسجد دعوت کردیم. تأکید میکردیم که شیعه و سنى بیایند. در ضمن گفتیم که مولوى عبدالعزیز هم آمده، مردم کمکم آمدند، تا اینکه مسجد پرشد. به مولوى گفتم شما صحبت کنید. ایشان هم قبول کرد و براى مردم از انقلاب و اینکه این یک انقلاب اسلامى است و کمى راجع به شخصیت امام صحبت کرد و گفت این چه کارى است که شما کردید. نقشهشان این بود که سنیها را به جان شیعیان بیندازند و درگیرى و اختلاف ایجاد نمایند. جواهریان در این کار دست نداشت. ظاهرآ سن بالایى داشت و مىخواست که بازنشسته شود. بعد از آقاى مولوى، کمى هم من صحبت کرده و خطاب به شیعیان باتوجه به تجربههایى که از قبل داشتم، گفتم: «هر قدر خسارت به اموالتان رسیده بگویید ما دوبرابرش را مىدهیم. فقط راستش را بگویید.» البته مغازهى چند سنى نیز آسیب دیده بود. قرار شد آمار دقیقى تهیه کنند که البته کمى طول کشید. به سنیها هم گفتم: «این بىانصافى است، وقتى کسى لااله الاالله را میگوید، دیگر مسلمان است. هدف آنها این بود که شما را با هم درگیر کنند. برادران سنى الآن اگر مرا در اینجا بزنند، هیچ نمىگویم، به خاطر اینکه ما در مسیر اسلام با هم مشترکیم.» همه تکبیر گفتند و ادامه دادم: «هرکس از اموال مردم در خانهاش چیزى هست بیاورد.» افراد زیادى بلند شده و رفتند. اموال سوخته شده کم بود، گفتند بقیه را هم به آخوندهاى آنجا برمىگردانند. آن چماق به دستها به اهل سنت گفته بودند که شیعیان این طورند و... خلاصه مردم آنجا با هم روبوسى کرده، بنا شد اختلافات خود را کنار بگذارند. روحانى آنجا رو به من گفت: «شما واقعآ مشکلات ما را حل کردید.» گفتم: «من نه متکفلم و نه در مقابل جنسهاى از بین رفته، از اموال خودم خسارت مىپردازم و هدفمان این است که بین شیعه و سنى اختلاف پیش نیاید.» 18 نفر ساواکى، که مردم را تهدید کرده بودند به سرکردگى مسؤول تیپ دستگیر کردیم. گفتم آنها را اذیت نکنید، فقط براى اینکه فرار نکنند به دستهایشان دستبند بزنید. آنها آشوبگرانى بودند که رضوانى به کمک آنها، این کار را کرده بود.