این نشان از ناآگاهی ما نسبت به برادران سرزمینمان می داد. که ریشه بسیاری از مشکلات هم به خاطر همین ناآگاهی ها و عدم شناخت درست است.

►رسول حاجی صادقیان   دوران دانشجویی سراسر خاطره است. بویژه برای من که در دانشگاه مذاهب اسلامی تحصیل کردم. چون در این دانشگاه با برادرانی آشنا شدم که تا قبل از ورود به دانشگاه فقط نام و مفهومی نا آشنا در ذهنم داشتند. از همان روز اول دانشگاه تا حتی در دوران فارغ التحصیلی خاطراتم با برادرانم ادامه دارد. یادم می آید اولین شب ورودم به دانشگاه با یکی از دانشجوهای حنفی مذهب که ترکمن بود آشنا شدم. او مسئول بوفه دانشگاه بود. من رفتم که چیزی بخرم و با او هم کلام شدم. آن زمان اصلا نمی دانستم حنفی یعنی چه! تلوزیون دانشگاه همانجا کنار بوفه بود. با او نشستم و تلوزیون تماشا کردیم و به صحبت ادامه دادیم. او گفت که حنفی مذهب است. من یاد فیلم مختار و جناب محمد حنفیه برادر امام حسین(ع) افتادم، و فکر کردم آن ها پیرو او هستند! این نشان از ناآگاهی ما نسبت به برادران سرزمینمان می داد. که ریشه بسیاری از مشکلات هم به خاطر همین ناآگاهی ها و عدم شناخت درست است.  عبدالمنان از همان ترم اول از دوستان صمیمی ام شد و این دوستی باعث شد که ما ترم بعد با هم اتاق بگیریم. یادم می آید که در اتاق همیشه به او می گفتیم شما چقدر نماز می خوانید! چون بعد از نمازهای واجبشان چند رکعت نماز سنت می خواندند. گاهی اوقات به نمازخانه دانشگاه می رفتم و نماز جماعتشان را نگاه می کردم. برایم خیلی جالب بود، دست بسته(تکتف) نمارخواندن را قبلا ندیده بودم. از زیبایی تلاوت سوره ها در نماز و نظم حرکاتشان خوشم می آمد. ترم پنج بودم که با دو نفر از دوستان اهل سنت به شهر قم رفتیم. سعید اهل سراوان و ایوب اهل قشم. صحنه زیبایی را در حرم حضرت معصومه سلام الله به چشم دیدم. یک شیعه، یک شافعی و یک حنفی در حرم اهل بیت پیامبر. فضای حرم انقدر برایشان جالب بود که خواستند از آن ها عکس تکی با نمای حرم بگیرم. آن ها بار اولشان بود که به قم می آمدند. شب را در حسینیه یکی از اساتید دانشگاه، آیت الله اشکوری گذراندیم. ایشان برای بچه های اهل سنت دانشگاه خیلی احترام قائل بودند و همیشه آن هارا به شهر قم دعوت می کردند. تابستان سال 94 عروسی همین دو دوست عزیزم بود. یکی در «روستای مرادی» جزیره قشم و دیگری در «روستای زیارت» سراوان. هر دو نفرشان خیلی اصرار داشتند که بروم. مرداد ماه بود که به با یکی از دوستان به قشم رفتیم. از قشم تا روستای مرادی فکر کنم حدود 90 کیلومتر فاصله بود. گرچه اهالی آنجا از خیلی امکانات محروم بودند اما دل هایشان پر از مهر و صفا و صمیمیت بود. پدر و برادر ایوب کار و زندگی رارها کرده بودند و لحظه ای نگذاشتند به ما سخت بگذرد. شاید در آن موقع ما تنها دو نفر شیعه ای بودیم که در آن روستا حضور داشتیم. به نماز جماعتشان در روستا می رفتیم و آنجا مردم بسیار با ما مهربان بودند و ما را دعوت به خانه هایشان می کردند.برایم جالب بود در میان مساجدشان دو مسجد به نام های حضرت حسن و حسین و فاطمه زهرا دیده می شد. مراسم عروسی هم با مولودی خوانی در مدح پیامبر به همراه سازهای محلی بود. عروسی هایشان کارت دعوتی نبود و هرکس دوست داشت شرکت می کرد. حتی از روستاهای اطراف هم آمده بودند. بعد از چهارسال خاطرات تلخ و شیرین و آشنایی با برادرانی که بهترین دوستانم گشتند دوران دانشجویی به اتمام رسید اما دوستی ها همچنان ادامه دارد. حدود ده نفر از دوستان دعوتمان را پذیرفتند و به اصفهان آمدند. چهار نفر از این دوستان اهل سنت بودند. یک شب در خانه ای سکونت داشیم که یکی از ستون های فلزی حیاط خانه برق داشت. البته خیلی کم. همه دور هم نشسته بودیم که دست یکی از بچه های اهل سنت به ستون خورد و او ناگهان فریاد کشید « یا ابالفضل ». شاید ده دقیقه ای خندیدیم...